قصد داشتم امشب بعد از برگشتن از خونه مادرهمسر در آرامش بهش بگم میدونم مادرش دعوت نکرده و پنهانکاریش اثر بدی داره. اما چنان بلوایی شد که جایی برای افشاگری من باقی نموند.
از ظهر همسر یهو بی حوصله شد. منم سعی کردم چیزی نگم که ناراحت بشه و بگه قبل رفتن خونه مادرم ناراحتی درست کردی که بعد اگر چیزی شد گردن من نیفته.
ساعت ۴ گفت بریم. اومدم بگم زوده، نگفتم. تا کارهام رو بکنم شد ۶! تا خرید کنیم و بریم حدود ۷ شد. این وسط فقط نتونستم مراسم احیا برم. میخواستم جایی برم و ببینم دخترم همکاری میکنه یا نه. ولی نشد. همسر هم گفت اگر پرسیدن امشب جایی میرید بگو بخاطر بچه جایی نمیریم. مثلا میخواست خانواده ش ناراحت نشن که ما از برنامه مون افتادیم.
رفتیم و تا دیروقت هم بودیم. دخترمم خیلی دیر خوابید. همسر چندتا خرده کاری براشون انجام داد. بعد شام صحبت چیدمان خونه شد که خیلی بد بود. من پیشنهادی دادم که البته خیلی ساده بود ولی به ذهنشون نرسیده بود. همسر بلافاصله پاشد و جای مبل ها رو عوض کرد و خیلی خوب شد.
خواهرش مدام میگفت قبلا همسر همین چیدمان رو انجام داد ولی جای تلویزیون بد بود. همسر گفت خب شما این مدت فکر دیگه می کردید. من البته قصد داشتم درباره خونه و وسایل و دکور و اینها نظر ندم. اینم اول به همسر گفتم. منتها چون خیلی مشکلگشا بود کلی استقبال کرد.
همه چیز ظاهرا در آرامش داشت تموم میشد. دخترم بالاخره خسته شد و خوابید و نشستیم چایی بخوریم و بیایم. مادرش خواست چیزی بگه، دخترش گفت نگو. گذشته دیگه. منم هیچی نگفتم. دو دقیقه هم صبر نکرد و گفت!
گفت استادش دخترشو تو خیابون دیده! (که خب معلومه الکیه) ماجرای دخترشو فهمیده و برای برادرش ازش خواستگاری کرده. یه بار با هم حرف زدن و دختره گفته نه. اول گفت آخه ۹ سال بزرگتر بود. بعد گفت خیلی غیرت کار داشت. بعد گفت جای همه خانوادهش این کار میکرد! بعد گفت به دلم ننشست. دیپلمه م بود. (اخه خودش دکترا داره!)
همسر اولش آروم بود. بعد گفت مگه قرار نبود هرکاری خواستی بکنی به من بگی؟ خواهرش گفت آخه ازش که خوشم نیومد. دیگه چی رو بگم؟ بعد از تجربه قبلی با یه جلسه آدمها رو میشناسم. منم گفتم قبل از ازدواجتم همینو میگفتی. میگفتی ۵ دقیقه با یکی حرف بزنم میشناسم. گفت نه الان فرق میکنه.
همسر گفت مهم خوش اومدن و نیومدن نبود. قول داده بودی سر خود کاری نکنی. نمیگم حتما قبول میکردی. ولی قرار بود بگی. عوض نشدی. همون رفتارای قبل رو داری. با تصمیم اشتباه تو همه ما به دردسر افتادیم، باز داری همون کارو میکنی. تو ازدواج بعدیتم مثل قبلی میشه.
البته من مودبانه نوشتم! کلی حرف و توهین و تندی پیش اومد. به من گفت حاضر شو بریم. من از خداخواسته رفتم تو اتاق. حرفارو میشنیدم ولی دوست نداشتم حاضر باشم.
خواهرش میگفت اون زمان باهم ارتباط نداشتیم. به مامان گفتم. بعدشم که خوشم نیومد. همسر میگفت باز میگی به مامان گفتی؟ مادر ما زندگی همه مون رو خراب کرده، باز میگی با اون م کردم؟ دیگه کاری بهت ندارم. تو درست نمیشی.
مادرشم صداش درومد که باز نفهمی رو شروع کردی و بی ادبی میکنی. چرا باید میگفت. نگفته که نگفته. مگه خدایی که همه چیز رو باید بهت گفت؟
کلی به هم حرف زدن. همسر جلوتر رفت بیرون. منم دخترمونو بغل کردم و اومدم برم، کادومون رو هم نداده بودیم! همسر گفته بود آخر سر بده. اومدم بدم و برم که مادرش قبول نکرد. گفت با این بیادبیش قبول نمیکنم. بعد هی از من پرسید ما اشتباه کردیم؟ چرا فکر میکنه خداست؟ منم فقط میگفتم چی بگم. اخلاقش همینه.
اومدم و تو ماشین همسر هی حرف زد. البته مثل قبل که اصلا نمیشد باهاش حرف زد نبود. گفتم خیلی حرفای بدی زدی. گفت حرفم درست بود. گفتم درست بود ولی خیلی بد گفتی. گفت من کشش این رفتارای نفهمی رو ندارم. اینا درست نمیشن. گفتم خودت میگی آدما عوض نمیشن. گفت من تحمل این رفتارا رو ندارم. این آدما رو میذارم کنار. همهش دروغ میگن. اصلا معلوم نیست واقعیت چیه. اول میگن برادر استادش. بعد پسره تو گلخونه کار میکنه و جای همه خانواده کار میکنه.
گفتم در لحظه دروغ میگن. خواهرت عبرت هم نمیگیره. خودتم میدونستی اینکه میگفت دیگه همه چیزو تو باید تایید کنی، الکی بود. به وقتش باز با داداشت بیشتر م میکنن. گفت مهم نیست دیگه. من کشش این رابطهها رو ندارم. باید بزاریم بریم جای دیگه و دور بشیم.
آخر سر پرسید به تو که چیزی نگفتن؟ گفتم نه. هی میگفتن فلانی چرا اینجوریه؟ منم گفتم چی بگم. گفت میگفتی بچه خودته. گفتم دلم میخواد یه بار اینو بگم ولی جرئت نمیکنم. دلم میخواد بگم قبلا خودت میگفتی پسرم خداست. تو دنیا تکه. ولی همون موقعم اخلاقش همین بود. همسر گفت آره. گفتم کادو رو قبول نکرد. گفت مهم نیست.
همیشه میگه پدر ما زود مرد. خانواده بزرگتر عاقل میخواد. مادر ما عاقل نیست و فکر میکنه هست، به همه ما ضربه زده. گفت چقدر با زن برادرم درگیرن؟ نمیگم اون بی عیبه ولی اینا هم مدام انگولک میکنن. گفتم پنج سال باهاش خوب بودن. آب میخواستن بخورت باهاش م میکردن. یهو اینقدر بد شده که نمیتونن تحملش کنن؟ مادرت نمیتونه در آن واحد با دوتا عروسش خوب باشه. یا باید با ما خوب باشن یا اونا. همسر گفت اگر سه تا بشیم کشت و کشتار میشه! گفتم مگه نشد؟ همون چندماهی که دامادتون از آسمون افتاده بود چی شری درست شد با جاری؟ قبلش عین دخترش بود و مدام تعریف پدرش رو میکرد، یهو بد شد. اول ازدواجمون مدام از جاری تعریف میکردن. همه چیش خوب بود. الان همه چیش بد شده. نه اون درست بود نه این.
اینکه همسر متوجه شده باید رابطه کم باشه خیلی خوبه. ولی من ناراحت این بدگوییهاشم. نگرانم این توهینهاش، این بیادبیهاش که خوبیها و نگرانیها و کمکهاش رو ضایع میکنه به بچهمون برگرده و بعدها که بزرگ شد همین رفتارایی که امروز از بقیه ایراد میگیره، از طرف بچهمون تکرار بشه.
همسر دلسوز و پیگیره. شاید حتی زیادی این اخلاقها رو داره. اما غرور هم داره که کارش رو خراب میکنه. و من نگرانم این غرور کار دستش و دستمون بده.
درباره این سایت