امروز فهمیدم خانواده همسر چقدر نمک نشناس و بی‌منظورن.



دیروز اونا اینجا بودن، امروز ما رفتیم پیششون که مثلا تنها نباشن. داداش بزرگه که فقط حرف میزنه و دنبال حرف درست کردنه اما هر تعطیلی پیش خانواده زنشه. همسر هم مثلا دلش سوخت تنهان. هرچند تجربه نشون داده بود زیاد باهم بودن دردسرسازه ولی رفتیم. دیشب هم آخرش که بیرون بودیم یه تیکه همسر داغ کرد از دهاتی بازی مادرش که همیشه گوشیش دستشه که عکس بندازه. صبر نمیکرد باهاش عکس بندازیم بعد از دخترش عکس بگیره. 


امروز بعد ناهار مادرش از مشکل سرش گفت که هی رگ هاش منقبض میشه. مشکل غلظت خون داره. بعد گفتن دکتری قرص آسپرین تجویز کرده ولی یه مدته نمیخوره چون جاری گفته لبو و البالو بخوری همون تاثیر رو داره. اینم به قول خودش میگه این بهتره.


من و دخترش هی می گفتیم چرا قرص رو قطع کردی. اون حرف خودش رو میزد. کلا یه چیزی بهشون میگی اصلا گوش نمی‌دن. همون لحظه باز حرف خودشونو میزنن. من هی گفتم جدی بگیرید. خطرناکه. گفت اخه برای زانوم رفته بودم دکتر، بهش گفتم سرم مشکل داره، قرص داد. تخصصش که نبود. گفتم خب اصلا چرا بهش گفتین وقتی قبول ندارید؟ خب برید پیش متخصصش. باز حرف خودش رو میزد. همسر دراز کشیده بود که بخوابه، اینارو شنید عصبانی شد که چرا حرف خودتو میزنی؟ سکته کردی حرف گوش میدی؟ ده دقیقه س این دوتا دارن بحث میکنن گوش نمیدی. بعد تند شد و حرفای بدی زد. البته چیز عجیبی نبود و دفعه اول نیست. من هی ساکتش می کردم. هی گفتم پاشو برو بخواب. نمیرفت. اینقدر گفتم تا پاشد. گفت جمع کن بریم. گفتم برو بخواب فعلا. نخواستم اینجوری بره بعد تا چند روز بداخلاق باشه. 


تو اتاق هم هی بد و بیراه می‌گفت. گفتم از یه طرف یکی یه حرف بزنه به خانواده ت داغ میکنی، از یه طرف داری خودتو براشون می کشی بعد اینجوری میکنی که باز آخرش پشیمون بشی؟ گفت اشتباه می کنم.باید دور باشم.


گفتم بگیر بخواب. اومدم بیرون و چند ساعت تنها بودم با خانواده ش تا بیدار شد و اومد و یکم حرف زد. البته مادرش قهر کرده بود باهاش. 


بعد دعوا که از اتاق اومدم بیرون مادر و خواهرش شروع کردن غر زدن و گله کردن از همسر! موقعیت مضحکی بود: از بچه خودشون، تربیت شده خودشون پیش عروسشون گله می‌کردن. 


اولش گفتم همسر خیلی وقته عصبیه. نمیشه باهاش حرف زد. گفتم این یه سال بخاطر مشکلات خانوادگی بدتر شده. 

مادرش هی میگفت اینجوری نبود. چشم خورده! میگفتم از اول عصبی بود الان بیشتر شده ولی به روی خودش نمی‌آورد و هی حرفاش رو تکرار می‌کرد.


دخترش جالب‌تر بود. از بس پرروئه، وقتی میگفتم بخاطر مشکلات خانوادگیه برای اینکه کم نیاره گفت اصلا بیخود حرص میخوره. خیلی حرص میخوره. میخواستم بگم اون موقع که خودش رو جر داد برات حق طلاق گرفت، اون موقع که زرت و زرت زنگ میزنی که بیاد دنبال کارات نمی‌گی زیادی خودتو درگیر میکنی. اونموقع که شب و روز نداشت برای عوض کردن خونه نمیگفتی اینقدر خودتو اذیت نکن.


یعنی یک کلمه نگفتن بخاطر ماست. ما هم تقصیر داریم. دختره که گفت بخاطر شوهرم اینجوری شده؟ گفتم از همون موقع تو عقد که باهاش به مشکل خوردی. مادرشم که میگفت از بیکاریه. چرا به حسابای قدیمیش نمیرسه؟ گفتم میگه اعصابشو ندارم. یه جوری می‌گفت که یعنی مشکلش حساباشه. مشکلش بیکاریه. گفتم والا بیکار نیست. تازه چندماهه کارش تموم شده، بعدشم که دنبال کارای پایان کار و سنده، ولی بیشتر از یک ساله درگیر مشکلات خانوادگیه. تازه شانس آوردیم قبل عید اثاث بردید. چون شب و روز نداشت و داشت سکته می‌کرد. 


اینارو می‌گفتم لال بودن حرف بزنن و فقط نگاه میکردن و هی می‌گفتن بد شده، بداخلاق شده، از بیکاریه. خواهرش که گفت خودش باید بره مشاوره.


بعد خواست برای من عقل کل بشه گفت یه سفر برید. منم حرصم گرفت گفتم با کدوم پول؟ منتها ذاتا پرروئه، از رو نمیره. گفت زمینی برید. پسرخاله مون رفته شیراز، شمام برید. گفتم مشکل الان انتخاب شهر نیست! 


دلم میخواست به همسر بگم بیا ببین برای کیا داری خودتو می‌کشی. یه ذره منطور ندارن که تو داری براشون کاری می‌کنی. که اگر نبودی تاابد تو گل مونده بودن. 


پشیمون شدم که نذاشتم همون موقع بریم. هرچند شب موقع برگشت همسر کلی ازم تشکر کرد که آرومش کردم.


دلم میخواد و باید این حرفارو بدونه. فقط میخوام اثاث کشی دوم هم انجام بشه بعد بگم.‌ چون الان باز میخواد دنبالشون باشه. بزار این دردسر تموم بشه بعد بهش میگم بفهمه با کیا طرفه.


دیروز دیدم همه طلاهاشون دستشونه. چون گفته بودن فروختن. به همسر گفتم اینا که همش رو داشتن.‌چی فروختن؟ گفت نمیدونم. یه چیزایی فروختن. همش هم میفروختن باز باید قرض می‌کردیم. گفتم آره ولی بالاخره آدم جای ۲۰۰ تومن ۱۵۰ تومن قرض کنه باز بهتره. اینا اینقدر شلوغش کردن میخوان همه چیشونم سر جاش باشه، خونه خوبم داشته باشن، بازم میگن شانس نداریم! همسر متوجه طلاهاشون نشده بود. گفت ولش کن. اصلا نگو. من کشش ندارم. همه چیشون غلطه. درستم نمیشه.


بیشتر مطمئن شدم مخالفتم درباره فروختن ماشین و کمک به خرید خونه درست بوده. وقتی اینقدر نمک‌‌نشناسن و حاضر نیستن بهشون سخت بگذره و میخوان از دک و پزشون کم نشه، به من چه که از رفاهم بزنم؟ چشمشون کور برن خونه ۷۰ متری زندگی کنن. 


از حجم بی‌اخلاقیشون وحشت کردم و ناراحتم و نمیخوام الان چیزی بگم. اگه بتونم. 


نمیدونم باید دعا کنم شرشون کم شه یا کلا دعا کنم این زندگی تموم شه!




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ویرا گرافیک Noah Laura رؤیای نیمه شب تابستان Rachel Katie سردار ایمان صفرآبادی رضا فروشگاه لاکچری