آخر هفته پرباری داشتیم و تو مهمونی رفتن رکورد زدیم. اونم مایی که کلا خیلی جایی برای رفتن نداریم. چون همسر بی دعوت جایی نمی ره. پنجشنبه شب رفتیم خونه دوستش. جمعه ظهر خونه خاله عروسمون دعوت داشتیم.  شب جمعه دوست دیگه همسر زنگ زد و برای جمعه شب دعوت کرد. منم گفتم بریم. چون اینا سفر زیاد می رن و ممکنه تا دوباره جور بشه خیلی طول بکشه. جمعه ظهر رودهن دعوت بودیم و شبش کرج! یه مسافرت شرق به غرب داشتیم. در کل هم خوب بود. 


همسر کلا خیلی بهتر شده. قرار بود جمعه اثاث ببرن که وقتی دعوت شدیم گفتم عقب بنداز. حالا بخاطر دعوت ما بود یا چیز دیگه افتاد فردا. ایشالا فردا بقیه اثاث رو هم ببرن و باقی مونده پول ها رو هم بگیرن که همسر قرض دومش رو هم بده و خیالش راحت بشه و این پرونده بسته بشه. ببینم یه هفته گذشت حرفش درباره رفت و آمد کم یادش می مونه یا نه. که بعیده یادش بمونه. باز میرن و میان و دعوا میشه. 


مبل های خواهرش رو هم میارن خونه مادر من تو انباری اضافی ساختمون میزارن. یه انباری بزرگ مشترک دارن. همسر ازم خواست به مادرم بگم. منم خستم بود. گفتم ناراحت میشه و می گه نه و من گیر می کنم وسط اینا. ولی راحت قبول کرد. منم چندباری به همسر گفتم یادته اولش تو سر این خونه می زدید حالا کارتون گیر همینجاست! دیشب هم صریح گفتم مامانم هیچ مسئولیتی قبول نمی کنه ها. هر اتفاقی افتاد بعدا نگن چرا اینجوری شد چرا اونجوری شد. آخه اینا خیلی مال دوست هستن. وسیله هاشون به جونشون بنده. به خصوص خواهرش. همون چندماه داشت سکته می کرد وسایلش خط نیفته. 


تا قبل ماه رمضون قراره برادرمو پاگشا کنم. همسر گفت مارو دیر دعوت کردن ناراحت شدیم. خودمون دیر دعوت نکنیم. بعد ماه رمضونم تولد دخترمه. نگران اونم بودم که باهم بگم یا نه. دوست ندارم خانواده ها با هم باشن. سر کادو ها و دخترم میخواد حرف بشه؛ چرا بغل اون رفت بغل من نیومد.  چرا به اون خندید به من نخندید. 

بعد نگران این بودم که بگم فامیلمم دعوت کنیم حرف پیش بیاد چون همسر کلا میگه فقط خودمون سه تا باشیم. دیروز تصمیم گرفتم تو ذهنم موضوع رو حل کنم. به همسر میگم خانواده ها دوشب جدا باشن. خانواده خودمم فقط خواهر و برادرمو می گم. اگر مادرم رضایت بده و هی گیر نده همه رو بگو. چون سر دعوت دخترداییم و پسرخاله م ماجرا دارم. نیومدن خونه مون و ممکنه همسر بگه نگیم. دخترداییم گفته میام خونه تون ولی پسرخاله م گفته نمیام شما باید بیاید. دو سال قبل هم تولد دخترش نرفتیم. دعوت هم کنم نمیاد قطعا و مامانم باز میخواد هی بگه برو، بیا، چرا نیومد، این کارو کن، اون کارو کن. 


در اصل گیر دادن های مادرم نباشه برای خود خاله م و پسرش اینقدر مهم نیست. اصولا خیلی اهل رفت و آمد نیستن. ده سال بیشتره ازدواج کردن و ماها ده بار که هیچ، پنج بارم نرفتیم خونه شون حتی برای عیددیدنی. ماها رو خونه خاله م می بینن و دیگه نمی گن بیاید طبقه بالا خونه مون. ولی مادرم کلا ول کن نیست. تو عید ده بار گفت خونه فلانی نمی رید؟ خب به فلان بهانه برید. فلان موقع برید. مدام آدم رو کنترل می کنه و من بدم میاد. 


این موضوعات ساده خیلی به من استرس می ده چون مدتها تو ذهنم باز می مونه تا حل بشه. اینجوری اذیت می شم. حالا با این تصمیم امیدوارم این آزارها تموم بشه. 




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

چلوکبابي ترنج وب Kelly شانؤی شاری شیتان ( تئاتر شهر دیوانگان ) Linda INVOKER فروش فلزیاب | 09100061386 کد هاي تخفيف ديجي کالا Christy پگاه آهنگ