امروز هم رشته‌ای های دانشگاه ارشدم دور هم جمع میشن. پریروز خبرش رو بهم دادن. به همسر گفتم گفت دوست داری برو. منم با دخترمون میرم خونه مادرم. درجا پشیمون شدم گفتم نمیرم. اونم فهمید و ناراحت شد که بخاطر حرف من نمیری. اول گفتم نه، بعد راستش رو گفتم. گفتم جلوی روی من کاری که میگم نکن رو می کنن. گفت میدونم ولی من هستم. توام حساس نباش. بچه بزرگ میشه! 


گفتم من اگر پیش مادرم میزارم هرجا لازم باشه بهش تذکرم میدم. 


مونده بودم چه کنم. درباره اصل رفتن هم تردید داشتم. چون لیست شرکت کننده ها رو میدیدم، آشنا خیلی کم بود. دو تا از مردا فقط. همسر هم هی میپرسید چی شد، میری؟ چون باید پول میریختم برای شرکت. از طرفی دوست نداشتم دخترمو با باباش بفرستم اونجا. از طرف دیگه میدونستم نذارم بره بعدا و برای موقعیت‌های دیگه که بخوام پیش خانواده‌م بزارم غر میزنه. همیشه م میگه منم پدرش هستم و اندازه تو برام مهمه. 


در نهایت به یکی از همکلاسی‌هام خبر دادم و اونم گفت میاد و قرار شد برم. میدونستم نرم بعدا هی می‌گم چرا نرفتم. شاید خیلی هم مراسم مهمی نباشه ولی دلم می‌خواد فعالیتی داشته باشم و از همه جا نمونم. هرچند چون آشنای کمی هست یکم سختمه. 


دیروز که هی فکر می‌کردم اگر بره چی میشه یهو به ذهنم رسید اگر من از خونه‌مون برم، همسر چطور میخواد با بچه بره خونه مادرش؟ تو صندلی ماشین نمی‌شینه. بهش گفتم اونم گفت حالا من یه چیزی گفتم، نمیرم. حالش رو ندارم! 


الان دارم میرم. اول گفتم دخترمو ببرم بعد دیدم خیلی سخته. یه جایی هم باید بهش اعتماد می‌کردم. دخترم رو گذاشتم پیش باباش و دارم میرم. 


مادرم تهران نیست و مراسم هم دیر تموم میشه، نمی‌تونم بزارم پیش خواهرم چون شب زود می‌خوابن. 


امیدوارم شب خوبی بشه. 




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لباسِ زندگی Timothy جهان علیه خشونت سوپر مارکت | خرید اینترنتی | فروشگاه آنلاین Brooke فرفورژه سرزمین نخلهای استوار Welcome پلاریس Kelsey