مونولوگ های من با خودم



امروز فهمیدم خانواده همسر چقدر نمک نشناس و بی‌منظورن.



دیروز اونا اینجا بودن، امروز ما رفتیم پیششون که مثلا تنها نباشن. داداش بزرگه که فقط حرف میزنه و دنبال حرف درست کردنه اما هر تعطیلی پیش خانواده زنشه. همسر هم مثلا دلش سوخت تنهان. هرچند تجربه نشون داده بود زیاد باهم بودن دردسرسازه ولی رفتیم. دیشب هم آخرش که بیرون بودیم یه تیکه همسر داغ کرد از دهاتی بازی مادرش که همیشه گوشیش دستشه که عکس بندازه. صبر نمیکرد باهاش عکس بندازیم بعد از دخترش عکس بگیره. 


امروز بعد ناهار مادرش از مشکل سرش گفت که هی رگ هاش منقبض میشه. مشکل غلظت خون داره. بعد گفتن دکتری قرص آسپرین تجویز کرده ولی یه مدته نمیخوره چون جاری گفته لبو و البالو بخوری همون تاثیر رو داره. اینم به قول خودش میگه این بهتره.


من و دخترش هی می گفتیم چرا قرص رو قطع کردی. اون حرف خودش رو میزد. کلا یه چیزی بهشون میگی اصلا گوش نمی‌دن. همون لحظه باز حرف خودشونو میزنن. من هی گفتم جدی بگیرید. خطرناکه. گفت اخه برای زانوم رفته بودم دکتر، بهش گفتم سرم مشکل داره، قرص داد. تخصصش که نبود. گفتم خب اصلا چرا بهش گفتین وقتی قبول ندارید؟ خب برید پیش متخصصش. باز حرف خودش رو میزد. همسر دراز کشیده بود که بخوابه، اینارو شنید عصبانی شد که چرا حرف خودتو میزنی؟ سکته کردی حرف گوش میدی؟ ده دقیقه س این دوتا دارن بحث میکنن گوش نمیدی. بعد تند شد و حرفای بدی زد. البته چیز عجیبی نبود و دفعه اول نیست. من هی ساکتش می کردم. هی گفتم پاشو برو بخواب. نمیرفت. اینقدر گفتم تا پاشد. گفت جمع کن بریم. گفتم برو بخواب فعلا. نخواستم اینجوری بره بعد تا چند روز بداخلاق باشه. 


تو اتاق هم هی بد و بیراه می‌گفت. گفتم از یه طرف یکی یه حرف بزنه به خانواده ت داغ میکنی، از یه طرف داری خودتو براشون می کشی بعد اینجوری میکنی که باز آخرش پشیمون بشی؟ گفت اشتباه می کنم.باید دور باشم.


گفتم بگیر بخواب. اومدم بیرون و چند ساعت تنها بودم با خانواده ش تا بیدار شد و اومد و یکم حرف زد. البته مادرش قهر کرده بود باهاش. 


بعد دعوا که از اتاق اومدم بیرون مادر و خواهرش شروع کردن غر زدن و گله کردن از همسر! موقعیت مضحکی بود: از بچه خودشون، تربیت شده خودشون پیش عروسشون گله می‌کردن. 


اولش گفتم همسر خیلی وقته عصبیه. نمیشه باهاش حرف زد. گفتم این یه سال بخاطر مشکلات خانوادگی بدتر شده. 

مادرش هی میگفت اینجوری نبود. چشم خورده! میگفتم از اول عصبی بود الان بیشتر شده ولی به روی خودش نمی‌آورد و هی حرفاش رو تکرار می‌کرد.


دخترش جالب‌تر بود. از بس پرروئه، وقتی میگفتم بخاطر مشکلات خانوادگیه برای اینکه کم نیاره گفت اصلا بیخود حرص میخوره. خیلی حرص میخوره. میخواستم بگم اون موقع که خودش رو جر داد برات حق طلاق گرفت، اون موقع که زرت و زرت زنگ میزنی که بیاد دنبال کارات نمی‌گی زیادی خودتو درگیر میکنی. اونموقع که شب و روز نداشت برای عوض کردن خونه نمیگفتی اینقدر خودتو اذیت نکن.


یعنی یک کلمه نگفتن بخاطر ماست. ما هم تقصیر داریم. دختره که گفت بخاطر شوهرم اینجوری شده؟ گفتم از همون موقع تو عقد که باهاش به مشکل خوردی. مادرشم که میگفت از بیکاریه. چرا به حسابای قدیمیش نمیرسه؟ گفتم میگه اعصابشو ندارم. یه جوری می‌گفت که یعنی مشکلش حساباشه. مشکلش بیکاریه. گفتم والا بیکار نیست. تازه چندماهه کارش تموم شده، بعدشم که دنبال کارای پایان کار و سنده، ولی بیشتر از یک ساله درگیر مشکلات خانوادگیه. تازه شانس آوردیم قبل عید اثاث بردید. چون شب و روز نداشت و داشت سکته می‌کرد. 


اینارو می‌گفتم لال بودن حرف بزنن و فقط نگاه میکردن و هی می‌گفتن بد شده، بداخلاق شده، از بیکاریه. خواهرش که گفت خودش باید بره مشاوره.


بعد خواست برای من عقل کل بشه گفت یه سفر برید. منم حرصم گرفت گفتم با کدوم پول؟ منتها ذاتا پرروئه، از رو نمیره. گفت زمینی برید. پسرخاله مون رفته شیراز، شمام برید. گفتم مشکل الان انتخاب شهر نیست! 


دلم میخواست به همسر بگم بیا ببین برای کیا داری خودتو می‌کشی. یه ذره منطور ندارن که تو داری براشون کاری می‌کنی. که اگر نبودی تاابد تو گل مونده بودن. 


پشیمون شدم که نذاشتم همون موقع بریم. هرچند شب موقع برگشت همسر کلی ازم تشکر کرد که آرومش کردم.


دلم میخواد و باید این حرفارو بدونه. فقط میخوام اثاث کشی دوم هم انجام بشه بعد بگم.‌ چون الان باز میخواد دنبالشون باشه. بزار این دردسر تموم بشه بعد بهش میگم بفهمه با کیا طرفه.


دیروز دیدم همه طلاهاشون دستشونه. چون گفته بودن فروختن. به همسر گفتم اینا که همش رو داشتن.‌چی فروختن؟ گفت نمیدونم. یه چیزایی فروختن. همش هم میفروختن باز باید قرض می‌کردیم. گفتم آره ولی بالاخره آدم جای ۲۰۰ تومن ۱۵۰ تومن قرض کنه باز بهتره. اینا اینقدر شلوغش کردن میخوان همه چیشونم سر جاش باشه، خونه خوبم داشته باشن، بازم میگن شانس نداریم! همسر متوجه طلاهاشون نشده بود. گفت ولش کن. اصلا نگو. من کشش ندارم. همه چیشون غلطه. درستم نمیشه.


بیشتر مطمئن شدم مخالفتم درباره فروختن ماشین و کمک به خرید خونه درست بوده. وقتی اینقدر نمک‌‌نشناسن و حاضر نیستن بهشون سخت بگذره و میخوان از دک و پزشون کم نشه، به من چه که از رفاهم بزنم؟ چشمشون کور برن خونه ۷۰ متری زندگی کنن. 


از حجم بی‌اخلاقیشون وحشت کردم و ناراحتم و نمیخوام الان چیزی بگم. اگه بتونم. 


نمیدونم باید دعا کنم شرشون کم شه یا کلا دعا کنم این زندگی تموم شه!




سلام


هفته قبل دوشنبه رفتم خونه خواهرم. شب رفتیم خونه داداشم و مادرم اومد پیش ما. فردا و پس فرداش مشغول تمیزکاری بودم و مادرم بیشتر دخترم رو نگه داشت. هرقدرم تونست کمک کرد. مثلا کمد دخترمو مرتب کرد. البته به سبک خودش که از آدم سوال نمی‌کنه و کار خودش رو می کنه.


همسر هم درگیر کارای خودش و خونه مادرش بود. خونه برادرمم نیومد چون من گفتم قراره زیاد نمونیم. اونم گفت حدود ده شب میرسم منم گفتم نیا. دیره. خانم داداشمم گفت شام بیاید.‌خانواده خودش یکم دیر اومدن و تا ۱۱ اونجا بودیم. سر همین همسر خیلی ناراحتی کرد که به نظرم غیرمنطقی بود. فردا ظهر خودش پیام داد و عذرخواهی کرد و طبق معمول اعصابش از جای دیگه خرد بود!


پنجشنبه ناهار خونه دوستم دعوت بودم. همسر که قرار بود بره خونه مادرش و کار خونه رو تموم کنن و برن شهرشون. من و مامانم باهم اومدیم بیرون.‌اون رفت خونه ش منم بعد مهمونی اومدم‌‌ خونه‌مامانم و هنوز اینجام. 


دیشب تازه رفتن. همسر دیروز خونه بوده و حال نداشته بره. گفته اومده پیش من! الانم مثل چی تو گل گیر کردن بابت وسیله‌های زیاد و جای کم.


مدامم میگه اعصاب ندارم و روحیه م خسته س  و کار زیاده. منم گفتم مدام اینارو تکرار نکن. به کارای انجام شده فکر کن. همش نگران جور شدن پول و پاس شدن چک ها بودی که شد. دیگه مونده اثاث کشی که خستگیش بدنیه فقط. فوقش یه روز دیرتر میشه ولی انجام میشه.


امروز دقیقه نود برای آتلیه دخترمم وقت گرفتم. دیشب که به همسر گفتم گفت وقت بگیر و ببرش، حتی اگر من نبودم. برای سه شنبه ظهر وقت گرفتم.


با این اوضاع فکر کنم شب عیدم همینجا باشم!




خانواده همسر دارن‌ میان تهران. یه ساعت پیش زنگ زدن که یه سری شکستنی میخوایم ببریم‌ خونه. کلیدم دست همسر بود. قاعدتا گفتن صبر کنه تا برسن. چون رفته بود اونجا تمیز کنه که مادرش میاد بپسنده و ایراد نگیره! 


یه ساعت بعد زنگ زدن که دیر میشه، به فلانی بگو فردا صبح وسایل رو می بریم. منتظر نمونه.‌ گوشی همسر آنتن نمی‌داد خواهرش به من زنگ زد. بعد مثلا میخواد کلاس بزاره و آبروداری کنه، میگه بگو فلانی بیاد خونه شام بخوره، گناه داره طفلک! میخواستم بگم شما این طفلک رو دیوانه نکنید، چپ و راست غر نزنید بهش، نمی‌خواد نگران شام خوردنش باشی. 

یه جوری میخواد بزرگتری کنه و می‌گه شام بخوره، انگار اون نگه نه من شعورم می‌رسه نه داداشش که شام بخوره!


فکر می‌کنه من خبر ندارم از دعواها. چندبار خصوصی گفته که من و جاری نباید از مشکلات باخبر بشیم. 


نیست اصلا جلوی من همدیگه رو به فحش نکشیدن و خیلی آبروداری بلدن، از اون لحاظ میگه!


واقعا اعتماد به نفس و رویی که اینا دارن بی‌نظیره. 




قبلا هم گفتم خانواده همسر وقتی با هم خوبن خیلی ادای محبت درمیارن. به شکل بچگانه. یه ساعت از ناهار بگذره مادرش هی می‌گه آخی بچه‌م غذا نخورده. یا یه بار می‌گفتن آخی فلانی خیلی کار می‌کنه خسته می‌شه. منم گفتم همه آدم‌ها کار می‌کنن و باید کار کنن. انتظار دارن بشینن تو خونه بادشون بزنن پولم بدن بهشون! مرد چهل ساله باید کار کنه. آخی گفتن نداره. گفتم خیلی‌ها صبح زود تا آخر شب کار می‌کنن و بازم تامین نیستن. همسر اینقدر کار نمی‌کنه. 


بعد الان اینهمه بهش عذاب می‌دن، توهین می‌کنن، تحت فشار می‌زارنش، طلبکارن اشکال نداره! مادرش جوری رفتار می‌کنه انگار همسر مجبورش کرده بیاد تهران! انگار وظیفه داشته پول قرض کنه. 


همه این کارا رو هم کرده، تازه الان با پسر بزرگه میشینن فکر می‌کنن که بعد عید اثاث بیاریم و خونه رو تحویل بدیم. می‌شینن تحلیل می‌کنن که خریدار خونه چه نقشه‌ای داره یا چه آدمیه، بعد مثلا می‌خوان زرنگی کنن. دیروز همسر به داداشش گفت اصلا حواستون هست من از مردم قرض گرفتم و گفتم دوهفته ای پس می‌دم و باید بدم؟ باید خونه رو بدین تا تسویه کنین و بقیه پول رو بگیرید.


یعنی تنها چیزی که براشون مهم نیست آبروی پسرشونه. 


آدم متوقع باعث میشه بقیه مدام بهش سرویس بدن. چون هیچوقت راضی نمیشه. بقیه همش باید بهش برسن که طرف شکایت نکنه. اینم مدل خوبیه دیگه. همیشه طلبکار باش و هیچوقت خودت رو بدهکار و مدیون ندون که مجبورم نباشی کار خاصی کنی. همین که گله نکنی بقیه راضی‌ان!


همسر دیگه خیلی حرف زد امروز به داداشش گفت مادر و خواهرشم بیان تهران که فردا پس فردا خونه رو تمیز کنن، بعد چهارشنبه همه برن برای اثاث کشی. به اونا بود می‌شستن خونه‌شون هی حرف می‌زدن تا اینجا پسرا خونه رو هم تمیز کنن و دوتا پرنسس فقط منت بزارن نزول اجلال کنن به خونه!




به همسر گفتم. نمی‌کشیدم نگم. اونم اینقدر دیده و شنیده که براش عجیب نیست. 

دیشب گفت یه هفته س نصف بدنش عصبش گرفته. 


گفتم تو داری خودتو میکشی اونا عین خیالشون نیست. حاضر نشدن طلاهاشونو بفروشن که پزشون کم نشه. بعد تو میخواستی ماشینتو بفروشی. من حاضر نیستم از خودم بزنم برای اونا. گفتم خودشون با همه ارتباط دارن بعد به ما میگن نرید. خواهرت به من میگه چرا به عمه مون گفتین مامان خونه رو فروخته. نمیگه مامانت قبلش برای پز دادن خبر داده که میخوام بفروشم. 


گفتم به من چه که می‌شینن بد تو رو جلوی من می‌گن؟ من دلم میخواد به مادرت بگم این پسر رو تو تربیت کردی ولی جرئت نمی‌کنم. مامانت همه چی رو تقصیر همه می‌ندازه جز خودش. حاضر نیستن قبول کنن بخاطر اونام هست که تو بهم ریختی. 


گفتم همین خواهرت اگر بین تو و پسرخاله‌ت رو بهم نزد. ببین کی گفتم. اگر بعدها نگفتن همه اینا تقصیر منه و فلانی از وقتی زن گرفته بد شده. همسر گفت من نمیخواستم اصلا دیروز بریم. گفتم قبلا که گفته بودی بریم. گفت به تو گفتم ولی بعد نمیخواستم بریم. تو یهو بهشون گفتی میایم و ماهی میاریم. گفتم خب قبلش به من میگفتی. یا چندبار گفتن فردا بیاید میگفتی نه. هیچی نگفتی، منم فکر کردم موافقی. مثلا خواستم همراهی کنم. گفت دیروزم میخواستم عصر بیایم به بهانه اینکه مادرت تنهاست و شب باید بریم پیشش. گفتم خب میگفتی. جلوی اونا میپرسی بمونیم؟ منم فکر کردم دوست داری بمونی گفتم خیر سرم همراهی کنم.


گفت بعد بحثم باید میومدیم. گفتم آره اشتباه کردم دخالت کردم. اصلا نباید ورود کنم. مثلا گفتم با ناراحتی نیایم بعد تو چند روز بهم ریخته باشی. ولی نباید دخالت کنم. 


اومدم معذرت خواهی کنم گفت نه منظورم معذرت خواهی و مقصر دونستن نیست. خواستم بگم ارتباط باید حداقلی باشه. 


خوبه به این نتیجه رسیده و خوب شد طینتشون رو بیشتر شناختم. همون ارتباط حداقلی هم ایشالا قطع شه. 


این مدت تنبلی کردم برای نوشتن. دخترم بیدار باشه که نمیشه. خیلی شیطون شده و میاد سراغ گوشی. منم نمیخوام از الان یاد بگیره. 


میشه گفت عید خوبی بود. خیلی ماجرا نداشتیم! جز اول و آخرش :)) البته اول عید بیشتر بخاطر حال بد من بود. کلا دو روز اول عید حالم بده.


آخرشم خونه مادرهمسر بودیم و ناراحتی پیش اومد که نوشتم. همسر هم البته عذرخواهی کرد که اذیت شدم. خوبیش اینه که الان هم من راحت تر ناراحتیام رو میگم، هم همسر فهمیده از خانواده ش خوشم نمیاد هم خودش اعتراف کرده که خانواده من مشکل داره و یه اخلاقای ذاتی دارن که درستم نمیشه. 


قبل عید که وسیله آوردن، میز غذاخوری همسر هم برگشت خونمون. دم عروسی گفتم ببر. چون جا نداشتیم. الان میز آشپزخونه من رو جمع کردیم چون یه صندلیش شکسته بود. مال همسر استیله. گفت یکی از صندلی هاش کثیفه. اومدم پاک کنم دیدم همش کثیفه. جاهای استیلش پر از لک بود. حال آدم بهم می خورد. منم حرصم گرفت. گفتم دوتا زن گنده بیکار چه کار دارن که اینو تمیز نکردن؟ گفت قبلا دنبال این حرفا نبودی. گفتم نبودم ولی شماها بودین، منم یاد گرفتم باشم. یادته تو عقد میومدن خونه ت بعد غر میزدن خونه ت کثیفه مگه زن نداری؟! 

یادته اول عروسی خواهرت هروقت میومد یه دستمال دستش میگرفت برای من میز تمیز میکرد میگفت من خیلی خوب بلدم تمیز کنم! انگار دستمال کشیدن خیلی هنره. مدامم میشینه میگه من خیلی تمیزم. اینه تمیزی؟ این صندلیا این چند سال تمیز نشده. بهانه شون ناراحتیه. ولی برای آرایشگاه رفتن و گردش و تفریح وقت دارن. گفت کی آرایشگاه رفتن؟ گفتم مامانت تو اوج درگیری هاتون با خواهرت میرفت مو کوتاه می کرد، رنگ می کرد.


گفت حالا تو دیدیشون و حرف شد نگو اینا کثیف بود. از بس خواهرش سلیطه س می ترسه! 


قرار بود آخر این هفته سری دوم اثاث کشیشون باشه که دعوااشون شده و عقب افتاد. البته بهتر چون جمعه ظهر خاله عروسمون دعوت کرده. 


پریروز همسر عصر میخواست بره بیرون. یه سر هم بره خونه جدید مادرش چوب پرده بزنه. گفتم دیر برمیگردی منم بیام. اگه مامانت اینا اونجا نیستن. گفت نیستن بیا. رفتم. یه سری وسایل رو چیده بودن. بعد یادتونه هی میگفتن یه دنیا اثاث داریم؟ والا خیلی هم نبود. گفتم اینا که چیزی نیست. گفت ببین کابینت ها رو چیدن؟ یه کم ظرف توش بود ولی تقریبا خالی بود. گفتم اینجاها پر بشه کلی از کارتن ها خالی میشه. 


منتها عادت دارت زیاد پز بدن. هی میگن مامانمون خیلییییی ظرف داره! دیگه زن ۶۰ ساله که چهل و چند ساله زندگی داره چهارتا کارتن ظرف داشته باشه که عجیب نیست. اینا فکر میکنن همه گدان و هیچکس هیچی نداره. فقط اینا دارن. 


البته بهش گفتم. با خنده. گفتم کلا همه تون اعتماد به نفستون زیادی بالاست و هی از خودتون تعریف می کنید. اینم از همون فرهنگ ذاتی تون میاد. 


پدرمون رو سر چهارتا اثاث درآوردن. تازه امروز همسر دنبال سند خونه قبلی مامانش بود. پیداش که کرد نگاه کردم دیدم مساحتش ۸۸ متره. بعد خونه الانشون ۷۵ متره و اینقدر شلوغ کرده و ناز و ادا داره که خونه م کوچیک شد! 


بعد جلوی مامانم پز می داد من خونه کوچیک عادت ندارم. همیشه خونه م دو بر بوده! جلوی مامان من که منطقه یک تهران خونه ۱۲۰ متری داره با یه حیاط خلوت بزرگ، یه انباری  بزرگ و دوتا پارکینگ.


اینا اینقدر پرروان.



اومدم سر کار. دخترم پیش مادربزرگ و خاله شه و حالش خیلی خوبه. مامانم می گه کار داری بیشتر بمون و عجله نکن. ولی من دلم تنگ شده برای دخترم. طاقت ندارم تا 5 و 6 بمونم.


اینم یه جور دیوونگیه دیگه. وقت یه استراحت کوچیک، نیمساعت برای خود بودن نداری. بعد الان که وقت داری دلت طاقت نمیاره!




آخر هفته پرباری داشتیم و تو مهمونی رفتن رکورد زدیم. اونم مایی که کلا خیلی جایی برای رفتن نداریم. چون همسر بی دعوت جایی نمی ره. پنجشنبه شب رفتیم خونه دوستش. جمعه ظهر خونه خاله عروسمون دعوت داشتیم.  شب جمعه دوست دیگه همسر زنگ زد و برای جمعه شب دعوت کرد. منم گفتم بریم. چون اینا سفر زیاد می رن و ممکنه تا دوباره جور بشه خیلی طول بکشه. جمعه ظهر رودهن دعوت بودیم و شبش کرج! یه مسافرت شرق به غرب داشتیم. در کل هم خوب بود. 


همسر کلا خیلی بهتر شده. قرار بود جمعه اثاث ببرن که وقتی دعوت شدیم گفتم عقب بنداز. حالا بخاطر دعوت ما بود یا چیز دیگه افتاد فردا. ایشالا فردا بقیه اثاث رو هم ببرن و باقی مونده پول ها رو هم بگیرن که همسر قرض دومش رو هم بده و خیالش راحت بشه و این پرونده بسته بشه. ببینم یه هفته گذشت حرفش درباره رفت و آمد کم یادش می مونه یا نه. که بعیده یادش بمونه. باز میرن و میان و دعوا میشه. 


مبل های خواهرش رو هم میارن خونه مادر من تو انباری اضافی ساختمون میزارن. یه انباری بزرگ مشترک دارن. همسر ازم خواست به مادرم بگم. منم خستم بود. گفتم ناراحت میشه و می گه نه و من گیر می کنم وسط اینا. ولی راحت قبول کرد. منم چندباری به همسر گفتم یادته اولش تو سر این خونه می زدید حالا کارتون گیر همینجاست! دیشب هم صریح گفتم مامانم هیچ مسئولیتی قبول نمی کنه ها. هر اتفاقی افتاد بعدا نگن چرا اینجوری شد چرا اونجوری شد. آخه اینا خیلی مال دوست هستن. وسیله هاشون به جونشون بنده. به خصوص خواهرش. همون چندماه داشت سکته می کرد وسایلش خط نیفته. 


تا قبل ماه رمضون قراره برادرمو پاگشا کنم. همسر گفت مارو دیر دعوت کردن ناراحت شدیم. خودمون دیر دعوت نکنیم. بعد ماه رمضونم تولد دخترمه. نگران اونم بودم که باهم بگم یا نه. دوست ندارم خانواده ها با هم باشن. سر کادو ها و دخترم میخواد حرف بشه؛ چرا بغل اون رفت بغل من نیومد.  چرا به اون خندید به من نخندید. 

بعد نگران این بودم که بگم فامیلمم دعوت کنیم حرف پیش بیاد چون همسر کلا میگه فقط خودمون سه تا باشیم. دیروز تصمیم گرفتم تو ذهنم موضوع رو حل کنم. به همسر میگم خانواده ها دوشب جدا باشن. خانواده خودمم فقط خواهر و برادرمو می گم. اگر مادرم رضایت بده و هی گیر نده همه رو بگو. چون سر دعوت دخترداییم و پسرخاله م ماجرا دارم. نیومدن خونه مون و ممکنه همسر بگه نگیم. دخترداییم گفته میام خونه تون ولی پسرخاله م گفته نمیام شما باید بیاید. دو سال قبل هم تولد دخترش نرفتیم. دعوت هم کنم نمیاد قطعا و مامانم باز میخواد هی بگه برو، بیا، چرا نیومد، این کارو کن، اون کارو کن. 


در اصل گیر دادن های مادرم نباشه برای خود خاله م و پسرش اینقدر مهم نیست. اصولا خیلی اهل رفت و آمد نیستن. ده سال بیشتره ازدواج کردن و ماها ده بار که هیچ، پنج بارم نرفتیم خونه شون حتی برای عیددیدنی. ماها رو خونه خاله م می بینن و دیگه نمی گن بیاید طبقه بالا خونه مون. ولی مادرم کلا ول کن نیست. تو عید ده بار گفت خونه فلانی نمی رید؟ خب به فلان بهانه برید. فلان موقع برید. مدام آدم رو کنترل می کنه و من بدم میاد. 


این موضوعات ساده خیلی به من استرس می ده چون مدتها تو ذهنم باز می مونه تا حل بشه. اینجوری اذیت می شم. حالا با این تصمیم امیدوارم این آزارها تموم بشه. 




تعطیلی و آخرهفته که میشه من افسرده میشم. معمولا بقیه مسافرت و گردشن و ما تو خونه. الانم خواهر و برادرم با هم رفتن سفر. خواهرم چند ساله بهار میرن نایین و کویرگردی. شوهرخواهرم خونه سازمانی میگیره و میرن. امسال به برادرم گفت. به من کلا نگفت. حالا یا بخاطر اخلاق همسر که اهل این مدل نیست یا بخاطر اینکه از همسر خوشش نمیاد. 

به مادرمم گفت که خستگی راه رو بهانه کرد و نرفت. اخلاق خواهرم تنده و باهاش راحت نیست. بخصوص میگه یه وقت جلوی همسر داداشم چیزی میگه. میگه حالا هرقدر دیرتر این رفتارا رو ببینه بهتره. 


مادرم عوضش رفت قزوین خونه داییش. با اونا خیلی راحته و بعد ازدواج من که تنها بود بیشتر میره. الانم گفتم برو و تا نمایشگاه کتاب برگرد که بتونه دخترم رو نگه داره. 


امروزم همسر هی گفت بریم جایی گفتم نه. حالم خوب نبود. گفتم هرجا بریم خرج داره. البته الان حالم بهتره. همسر هم خوابه. شاید عصر رفتیم پیاده روی.


دیشب عمه م اومد خونه مون. کل دو ساعت رو با دخترم بازی کرد و صدای غش غش خندیدنش قطع نمیشد. فهمیدم انرژی و حوصله بازی، اونقدری که باید، ندارم. یعنی خیلی سرزنده نیستم که به دخترم منتقل کنم. عمه و شوهرشم هی گفتن شبیه بچگی خودته و خودتم خیلی ناز و آروم بودی.


عصرش هم مادرم زنگ زد گفت داییت زنگ زده که بیا ولایت برای زمینت سند بگیر. الان از طرف شهرداری اومدن راحت تر سند میدن. با بچه ها بیاید. گفت میاید بریم؟ گفتم نه. به شما گفته بیاید به ما که نگفته. یکم ناراحت شد که مگه حتما باید بگه. منم ناراحت شدم که چرا فامیل من یکم شرایط رو در نظر نمی‌گیرن. وقتی یکی غریبه س دو طرف باید شرایط رو در نظر بگیرن. می‌دونن همسر تعارفیه ولی تقریبا اصلا رعایت نمی‌کنن. 


همه اینا ناراحتم کرد. خیلی موضوعات تکراریه ولی از ناراحتیش کم نمی‌کنه. شب موقع خواب همسر گفت میخوای فردا مادرت رو ببریم ترمینال؟ گفتم مهم اینه که تا مقصد ببریم. تا ترمینال که میره. گفت تو که دوست نداری بری. گفتم چرا دوست دارم. گفت نگفتی. گفتم میگفتم میخواستی غر بزنی که تعارف نکردن و بلد نیستن و غیر اینه؟ گفت نه!


خلاصه که هر اتفاق خوبی یه غمی برای من داره. 


امروز اتفاقی یه نگاهی به گوشی همسر انداختم. برادرش پیام داده بود که زنش بهش زنگ زده، خواهرش دعوا راه انداخته. گفته بود حق ندارم با زنمم حرف بزنم. بعدم خواهرمون دروغ گفته به مامان. اونم باور میکنه. 


همسر هم جواب داده که چندبار گفتم ما نباید رفت و آمد داشته باشیم ولی گوش نمیدی.


امیدوارم واقعا به این حرف عمل کنه.


خواهرش خیلی راحت دعوا درست میکنه و به همه چی کار داره و راحت تر هم دروغ میگه.


خواهر و برادر رفتن شهرشون. خواهرش انگار یه برنامه ای اونجا داره. تو پیام ها گفته کلاس دارم. برادرشونم یه سری وسیله برده بود و با هم بودن که سر یه تماس دختره دعوا راه انداخته و مثل همیشه هر چی از دهنش درومده به بزرگترش گفته. 


امیدوارم این چیزا یادش بمونه. 




امروز هم رشته‌ای های دانشگاه ارشدم دور هم جمع میشن. پریروز خبرش رو بهم دادن. به همسر گفتم گفت دوست داری برو. منم با دخترمون میرم خونه مادرم. درجا پشیمون شدم گفتم نمیرم. اونم فهمید و ناراحت شد که بخاطر حرف من نمیری. اول گفتم نه، بعد راستش رو گفتم. گفتم جلوی روی من کاری که میگم نکن رو می کنن. گفت میدونم ولی من هستم. توام حساس نباش. بچه بزرگ میشه! 


گفتم من اگر پیش مادرم میزارم هرجا لازم باشه بهش تذکرم میدم. 


مونده بودم چه کنم. درباره اصل رفتن هم تردید داشتم. چون لیست شرکت کننده ها رو میدیدم، آشنا خیلی کم بود. دو تا از مردا فقط. همسر هم هی میپرسید چی شد، میری؟ چون باید پول میریختم برای شرکت. از طرفی دوست نداشتم دخترمو با باباش بفرستم اونجا. از طرف دیگه میدونستم نذارم بره بعدا و برای موقعیت‌های دیگه که بخوام پیش خانواده‌م بزارم غر میزنه. همیشه م میگه منم پدرش هستم و اندازه تو برام مهمه. 


در نهایت به یکی از همکلاسی‌هام خبر دادم و اونم گفت میاد و قرار شد برم. میدونستم نرم بعدا هی می‌گم چرا نرفتم. شاید خیلی هم مراسم مهمی نباشه ولی دلم می‌خواد فعالیتی داشته باشم و از همه جا نمونم. هرچند چون آشنای کمی هست یکم سختمه. 


دیروز که هی فکر می‌کردم اگر بره چی میشه یهو به ذهنم رسید اگر من از خونه‌مون برم، همسر چطور میخواد با بچه بره خونه مادرش؟ تو صندلی ماشین نمی‌شینه. بهش گفتم اونم گفت حالا من یه چیزی گفتم، نمیرم. حالش رو ندارم! 


الان دارم میرم. اول گفتم دخترمو ببرم بعد دیدم خیلی سخته. یه جایی هم باید بهش اعتماد می‌کردم. دخترم رو گذاشتم پیش باباش و دارم میرم. 


مادرم تهران نیست و مراسم هم دیر تموم میشه، نمی‌تونم بزارم پیش خواهرم چون شب زود می‌خوابن. 


امیدوارم شب خوبی بشه. 




دیشب رفتم خونه مادرم خوابیدم و صبح اومدم نمایشگاه، تو راه بودم تو تلگرام خبر فوت یکی از اقوام مامان رو دیدم. میدونستم باید بره ولایتشون. نگران شدم اگر خواهرمم بخواد بره دخترمو چکار کنم. زنگ زدم به مامانم خبر دادم. یک ساعت بعد خواهرم رفت اونجا و دخترمو برد خونه‌شون. مادرمم رفت برای مراسم.


الان دارم میرم خونه خواهرم. شب همونجا می‌مونم و فردا هم دخترم پیش خاله‌ ش می‌مونه. 


همسر هم داره تو نورگیر دیوار میسازه! تا چند ماه پیش شهرداری اجازه این کار رو نمیداد. حالا گفته باید بسازید تا پایان کار بدم. قرار بود بعد از گرفتن پایان کار بسازه که جلو افتاد. یه حیاط کوچیک به خونه اضافه شد. 




عصر خواهرش زنگ زد. گفت یادم رفت از مادرت تشکر کنم برای جا دادن مبل‌ها. دلم می‌خواست بگم دو هفته گذشته تازه یادت افتاده؟! زنگ زدی خبری بدی. همونو بگو. بعد تشکر کرد که براش وقت دکتر گرفتم. یک سال بیشتره میگه معده درد دارم، تازه رفته دکتر. یکی از اقوام مادرم منشی یه دکتر معروفه. خودم که رفتم همسر فهمید، هی میگه برای اینا نوبت بگیر. 


منم اصلا بعدش ازش نپرسیده بودم رفتی دکتر چی شد. خودش می‌گه رفتم دکتر معلوم شد معده‌م خونریزی داره. منم خیلی عادی گفتم پارسالم همینو گفتی، از اون موقع نرفته بودی؟ گفت آخه می‌خواستم اون بی‌غیرت ببره که نمی‌برد. گفتم یه ساله جدا شدی تازه رفتی. گفت یه سال نشده، ۹ ماهه. بعد خودش دید زیاده گفت نشد دیگه. می‌خواستم بگم اگر واقعا معده‌ت داغونه و نرفتی، احمقی. اگرم الکی می‌گی که احمق‌تر! میگه همش فکر می‌کردم دلم درد می‌کنه، نمی‌دونستم معده‌مه! 


والا وقتی کسی اینقدر احمقه دلسوزی نداره. می‌خواستم بگم مامانت پول همه چیت رو می‌داد، خب پول دکترم می‌داد. سلامتیت که مهمتر بود. بعدم که جدا شدی جای هول بودن برای شوهر پیدا کردن برات، فکر مریضیت بودید خب! 


هی گفت دلم برای دخترت تنگ شده، نگفتم بیا. گوشی رو داد به مادرش، به اون تعارف کردم. 


مطمین بودم با همسر قهرن، می‌خواستن به اون خبر بدن. همسر که اومد بهش گفتم زنگ زدن. از حال خواهرش خبر نداشت. یکم بعدش گفت حالا که اونا زنگ زدن توام گاهی زنگ بزن. گفتم برای من زنگ نزدن، می‌خواستن به تو خبر بدن. پارسال من باردار بودم سه ماه نگفتن مردی یا زنده‌ای. گفت می‌دونم خودم. حالا یه چی گفتم. نمی‌خوای هم نزن. دیگه چیزی نگفتم ولی باید مثل خودش می‌گفتم اگر می‌دونی پس نگو زنگ بزن. 


اسم این کارشونم آبرو داری نیست. فقط می‌خوان خبر برسونن. همین. منم دیگه برام تجربه شده، دلم براشون نسوزه. خودشون بلدن چکار کنن. جاش برسه صدتا مثل من رو حریفن.




دوشنبه شب به خوبی برگزار شد. همسر شامش رو داد، شستش، خوابوندش. تشکر که کردم گفت تشکر نداره وظیفه منم هست. تا برسم خونه دخترم خوابیده بود. 


فردا و پس فردا میرم نمایشگاه. غرفه داریم و من چند سال هر ده روز بودم. دو سال قبل بخاطر بارداری نرفتم. امسال گفتم چهار پنج روزی برم. همسر که گفت هر کمکی لازمه میکنم. مادرمم چون رییسم رو دوست داره همکاری میکنه. حتی گفت پاگشای داداشم رو بزارم برای بعد که مجبور نشم از کارم بزنم.


تو غرفه که هستم بیشتر از فروش کتاب با مردم حرف میزنم و جواب سوالاشون رو می‌دم. دو سالی که نبودم به گفته خود همکارا فضای غرفه یکنواخت بود. بقیه اینقدر حوصله ندارن و تلاش نمی‌کنن دل همه رو به دست بیارن. خوشحالم که دوباره میرم. هرچند با قیمت‌های جدید احتمالا باید کلی حرف بشنویم.


فردا و پسفردا خونه‌مون بنایی داریم. همسر گفت سر و صدا زیاده، برو خونه مادرت. مادرم الان داره از سفر برمی‌گرده. شب میرم اونجا. فردا مادرم و دخترم میرن خونه خواهرم و منم شب میرم اونجا. 


همسر میخواست امروز با داداشش بره شهرشون. گفته بودن مشتری برای خونه‌ش هست که کنسل شد. 


گویا چند روز پیش رفته خونه مادرش که یسری کارای فنی رو انجام بده. باز بحث شده. داداششم گویا بعد بحث با خواهرش باز رفته و بازم همون اتفاقا! همسر هم دوباره بهش گفته ارتباط ما تو رفت و آمد نداشتنه!


اینها از من پنهانه. منم به روی خودم نمیارم. اسمی هم ازشون نمی‌برم. بد نیست همسر ببینه که وقتی بخوان بلدن گلیمشون رو از آب بکشن و لازم نیست این دوتا هی بهشون سرویس بدن.


البته حرف که میشه من مدام رفتاراشونو میگم. کار قشنگی نیست ولی لازمه متاسفانه. 




نمی‌دونم خاصیت مادر بودن و بچه دیدن همیشه فرزندشونه یا نه، اما ای کاش گاهی هم از بچه‌مون تعریف کنیم. کاش یادمون باشه این آدمی که پر از ایراد می‌بینیمش، تربیت شده خود ماست.


هرچند به مادرم اینو می‌گم می‌گه چرا از من یاد گرفتی؟ دانشگاه رفتی، تو جامعه بودی، از بقیه یاد می‌گرفتی. چیزی به اسم تاثیر تربیت والدین و ساخته شدن شخصیت تو سال‌های اول رو قبول نداره. قبول نداره که راحت فقط ایراد می‌گیره.


از پریروز اینجاست برای کمک. برای نگهداشتن دخترم و تمیزکاری خونه. به خواست خودش. و تمام مدت از من ایراد می‌گیره یا مدام می‌گه چکار کنم. 


شاید بگید خیلی حساسم. خب هستم. چرا نباید مراعات کنن؟ چرا مادرم فقط باید بگه خیلی حساسی، زود بهت برمی‌خوره، ولی هیچ تلاشی برای مراعات این حساسیت نکنه؟ چرا فکر نمی‌کنه منم یه چیزی می‌فهمم، یه چیزی بلدم. 


علت اینکه دوست دارم برم سر کار، برم نمایشگاه اینه که اونجا یکم حس مفید بودن می‌کنم و دیگه مدام ازم ایراد نمی.گیرن.


اینجور نباشیم. یکم به اطرافیانمون حس خوب بدیم. مادر من از خوبی همه تعریف میکنه جز بچه‌هاش. چنان از زنیت بقیه میگه انگار هر روز خونه زندگیشون رو دیده. گاهی که از این تعریف‌ها میکنه، میگم از کجا میدونی؟ چند بار خونه این آدم رفتی؟ سالی یه بار با دعوت رفتی. اونموقع همه خونه زندگیشون مرتبه. شده سرزده وسط هفته بری؟ رفتار اون آدم رو تو خلوت با شوهرش یا خانواده‌ش دیدی؟ جوابی نداره و البته تاثیری هم نداره.


مادر من از هنر من فقط سرویس دادن به بقیه رو بلده. اون موقع که نقاشی می‌گشیدم مدام میگفت برای فلانی بکش. انگار بدهکار بودم به همه. 


پارسال که کتابم درومد، مدام میپرسه به فلانی دادی؟ یه بار هم گفتم هرکس اومد خونه‌مون دادم ولی باز مدام چک میکنه و میگه به کی بدم.

پریروز با همسر و دخترم اومدن دنبالم. اومدن غرفه. هی گفت کتابت رو بخرم بدی به فلانی. همسر هم نمیدونست قضیه چیه هی می‌گفت مادر بهش چندتا میدن. فکر میکرد کتاب جدیدم رو می‌خواد. مامانم هم میگفت نه قبلی. آخه به خاله‌ش و پسرخاله‌ش نداده. 


برادرمم امسال گاهی نمایشگاهه. رفتیم غرفه‌شون، نبودن. بعد مادرم ناراحت شده که چرا وقتی زود میره به پسرخاله تون گفته این هفته چون نمایشگاهم دیر میام، بعدا بیاید خونه‌مون. قبلا هم گفته بود. گفتم حتما برنامه‌ای داره، کاری داره. میگه چه کار داره؟ خب میگفت میومد. گفتم خودش میدونه. چکار داری هی میگی؟ حالا بعدا میرن.


وقتی کسی بگه میخواد بیاد، فکر میکنه خیلی لطف کرده و ما همه بدهکاریم. اصلا نباید نه بگیم. الان کلی ناراحته چرا برادرم گفته این هفته خونه نیستم. 


صبح تا بیدار شدیم میگه لباسای دخترتو بشور. دوتا لباس کثیف باشه هول میشه. اینقدر میگه تا آدم بشوره. خب اگر نگی بشور من نمیشورم؟ کلا وقتی نیستی یا نمی‌گی من هیچ کاری نمی‌کنم؟ جوری رفتار می‌کنه حس می‌کنی خیلی کودنی و هیچی بلد نیستی. 


خیلی خسته‌م. امروز بابت همین رفتارا بهم فشار اومد. واقعا خوشحالم فردا میرم نمایشگاه. و خب کی رو دارم که بهم انرژی بده؟ 









حرف‌های علمی و حساب شده رو باید جدی گرفت. اینهمه کتاب خوندم درباره بچه‌داری و انجام ندادم! میدونستم شیش ماهگی باید جای خوابش جدا شه ولی اون موقع حالم خوب نبود. همون زمان قهرم بود و بعدش هم هنوز آمادگیش رو نداشتم. بودن دخترم بهم آرامش می‌داد.


الان دارم کم کم جداش میکنم و سخت‌تر شده. وابسته‌تر شده و هوشیارتر. شب بیدار میشه و تا مدتها کنارش نشینم نمیخوابه. یا باید بغلش کنم یا کنارش دراز بکشم و دست بندازه دور گردنم. 


به من بود دوست داشتم همش پیشم بخوابه ولی بهتره جدا بشه

 الان میگم کاش به وقتش این کارو می کردم. 




قصد داشتم امشب بعد از برگشتن از خونه مادرهمسر در آرامش بهش بگم می‌دونم مادرش دعوت نکرده و پنهان‌کاریش اثر بدی داره. اما چنان بلوایی شد که جایی برای افشاگری من باقی نموند.



 از ظهر همسر یهو بی حوصله شد. منم سعی کردم چیزی نگم که ناراحت بشه و بگه قبل رفتن خونه مادرم ناراحتی درست کردی که بعد اگر چیزی شد گردن من نیفته. 


ساعت ۴ گفت بریم. اومدم بگم زوده، نگفتم. تا کارهام رو بکنم شد ۶! تا خرید کنیم و بریم حدود ۷ شد. این وسط فقط نتونستم مراسم احیا برم. میخواستم جایی برم و ببینم دخترم همکاری میکنه یا نه. ولی نشد. همسر هم گفت اگر پرسیدن امشب جایی میرید بگو بخاطر بچه جایی نمیریم. مثلا میخواست خانواده ش ناراحت نشن که ما از برنامه مون افتادیم. 


رفتیم و تا دیروقت هم بودیم. دخترمم خیلی دیر خوابید. همسر چندتا خرده کاری براشون انجام داد. بعد شام صحبت چیدمان خونه شد که خیلی بد بود. من پیشنهادی دادم که البته خیلی ساده بود ولی به ذهنشون نرسیده بود. همسر بلافاصله پاشد و جای مبل ها رو عوض کرد و خیلی خوب شد.


خواهرش مدام می‌گفت قبلا همسر همین چیدمان رو انجام داد ولی جای تلویزیون بد بود. همسر گفت خب شما این مدت فکر دیگه می کردید. من البته قصد داشتم درباره خونه و وسایل و دکور و اینها نظر ندم. اینم اول به همسر گفتم. منتها چون خیلی مشکل‌گشا بود کلی استقبال کرد. 


همه چیز ظاهرا در آرامش داشت تموم میشد. دخترم بالاخره خسته شد و خوابید و نشستیم چایی بخوریم و بیایم. مادرش خواست چیزی بگه، دخترش گفت نگو. گذشته دیگه. منم هیچی نگفتم. دو دقیقه هم صبر نکرد و گفت!


گفت استادش دخترشو تو خیابون دیده! (که خب معلومه الکیه) ماجرای دخترشو فهمیده و برای برادرش ازش خواستگاری کرده. یه بار با هم حرف زدن و دختره گفته نه. اول گفت آخه ۹ سال بزرگتر بود. بعد گفت خیلی غیرت کار داشت. بعد گفت جای همه خانواده‌ش این کار می‌کرد! بعد گفت به دلم ننشست. دیپلمه م بود. (اخه خودش دکترا داره!)


همسر اولش آروم بود. بعد گفت مگه قرار نبود هرکاری خواستی بکنی به من بگی؟ خواهرش گفت آخه ازش که خوشم نیومد. دیگه چی رو بگم؟ بعد از تجربه قبلی با یه جلسه آدم‌ها رو می‌شناسم. منم گفتم قبل از ازدواجتم همینو می‌گفتی. می‌گفتی ۵ دقیقه با یکی حرف بزنم می‌شناسم. گفت نه الان فرق می‌کنه. 


همسر گفت مهم خوش اومدن و نیومدن نبود. قول داده بودی سر خود کاری نکنی. نمیگم حتما قبول می‌کردی. ولی قرار بود بگی. عوض نشدی. همون رفتارای قبل رو داری. با تصمیم اشتباه تو همه ما به دردسر افتادیم، باز داری همون کارو می‌کنی. تو ازدواج بعدیتم مثل قبلی میشه. 


البته من مودبانه نوشتم! کلی حرف و توهین و تندی پیش اومد. به من گفت حاضر شو بریم. من از خداخواسته رفتم تو اتاق. حرفارو می‌شنیدم ولی دوست نداشتم حاضر باشم. 


خواهرش می‌گفت اون زمان باهم ارتباط نداشتیم. به مامان گفتم. بعدشم که خوشم نیومد. همسر می‌گفت باز می‌گی به مامان گفتی؟ مادر ما زندگی همه مون رو خراب کرده، باز میگی با اون م کردم؟ دیگه کاری بهت ندارم. تو درست نمی‌شی.


مادرشم صداش درومد که باز نفهمی رو شروع کردی و بی ادبی می‌کنی. چرا باید می‌گفت. نگفته که نگفته. مگه خدایی که همه چیز رو باید بهت گفت؟ 


کلی به هم حرف زدن. همسر جلوتر رفت بیرون. منم دخترمونو بغل کردم و اومدم برم، کادومون رو هم نداده بودیم! همسر گفته بود آخر سر بده. اومدم بدم و برم که مادرش قبول نکرد. گفت با این بی‌ادبیش قبول نمی‌کنم. بعد هی از من پرسید ما اشتباه کردیم؟ چرا فکر می‌کنه خداست؟ منم فقط می‌گفتم چی بگم. اخلاقش همینه. 


اومدم و تو ماشین همسر هی حرف زد. البته مثل قبل که اصلا نمیشد باهاش حرف زد نبود. گفتم خیلی حرفای بدی زدی. گفت حرفم درست بود. گفتم درست بود ولی خیلی بد گفتی. گفت من ‌کشش این رفتارای نفهمی رو ندارم. اینا درست نمیشن. گفتم خودت می‌گی آدما عوض نمیشن. گفت من تحمل این رفتارا رو ندارم. این آدما رو می‌ذارم کنار. همه‌ش دروغ می‌گن. اصلا معلوم نیست واقعیت چیه. اول می‌گن برادر استادش. بعد پسره تو گلخونه کار میکنه و جای همه خانواده کار میکنه. 


گفتم در لحظه دروغ میگن. خواهرت عبرت هم نمی‌گیره. خودتم میدونستی اینکه می‌گفت دیگه همه چیزو تو باید تایید کنی، الکی بود. به وقتش باز با داداشت بیشتر م می‌کنن. گفت مهم نیست دیگه. من کشش این رابطه‌ها رو ندارم. باید بزاریم بریم جای دیگه و دور بشیم. 


آخر سر پرسید به تو که چیزی نگفتن؟ گفتم نه. هی میگفتن فلانی چرا اینجوریه؟ منم گفتم چی بگم. گفت می‌گفتی بچه خودته. گفتم دلم میخواد یه بار اینو بگم ولی جرئت نمی‌کنم. دلم می‌خواد بگم قبلا خودت می‌گفتی پسرم خداست. تو دنیا تکه. ولی همون موقعم اخلاقش همین بود. همسر گفت آره. گفتم کادو رو قبول نکرد. گفت مهم نیست. 


همیشه میگه پدر ما زود مرد. خانواده بزرگتر عاقل می‌خواد‌. مادر ما عاقل نیست و فکر می‌کنه هست، به همه ما ضربه زده. گفت چقدر با زن برادرم درگیرن؟ نمی‌گم اون بی عیبه ولی اینا هم مدام انگولک می‌کنن. گفتم پنج سال باهاش خوب بودن. آب می‌خواستن بخورت باهاش م می‌کردن. یهو اینقدر بد شده که نمی‌تونن تحملش کنن؟ مادرت نمی‌تونه در آن واحد با دوتا عروسش خوب باشه. یا باید با ما خوب باشن یا اونا. همسر گفت اگر سه تا بشیم کشت و کشتار میشه! گفتم مگه نشد؟ همون چندماهی که دامادتون از آسمون افتاده بود چی شری درست شد با جاری؟ قبلش عین دخترش بود و مدام تعریف پدرش رو می‌کرد، یهو بد شد. اول ازدواجمون مدام از جاری تعریف می‌کردن. همه چیش خوب بود. الان همه چیش بد شده. نه اون درست بود نه این. 


اینکه همسر متوجه شده باید رابطه کم باشه خیلی خوبه. ولی من ناراحت این بدگویی‌هاشم. نگرانم این توهین‌هاش، این بی‌ادبی‌هاش که خوبی‌ها و نگرانی‌ها و کمک‌هاش رو ضایع می‌کنه به بچه‌مون برگرده و بعدها که بزرگ شد همین رفتارایی که امروز از بقیه ایراد می‌گیره، از طرف بچه‌مون تکرار بشه. 


همسر دلسوز و پیگیره. شاید حتی زیادی این اخلاق‌ها رو داره. اما غرور هم داره که کارش رو خراب می‌کنه. و من نگرانم این غرور کار دستش و دستمون بده. 





امروز ظهر همسر گفت ماددم دیروز زنگ زد و گفت فرداشب بیاید. تعجب کردم. گفتم چند روز پیش رفتی اونجا مادرت نبود، الان یهو زنگ زده دعوت کرده؟ گفت بخاطر من نرفته بود، از قبل رفته بود، خواهرم زنگ زد برم کارها رو انجام بدم. الکی که نمی گم.


چیزی نگفتم ولی برام عجیب بود. گفتم کار خواهرشه. فرصت پیش اومد گوشی همسرو نگاه کردم دیدم دیروز تماسی از مادر یا خواهرش نیست. یکم بعد از خواهرش پیام اومد که آره خوشحال میشیم ببینیمتون. دلمون برای دخترتون تنگ شده.


فهمیدم ماجرای تماس مادرش الکی بود. خودش گفته میایم. اون لحظه نمیشد پیام رو باز کنم، بعدش اومدم ببینم همسر چی گفته  دیدم پیام ها رو پاک کرده. 


میدونم چون گفتم هروقت مادرت دعوت کرد میریم، این کارو کرده و اینکه گفتم تولد دخترم میخوام خانواده‌م رو بگم، به صرافت افتاده آشتی کنه که خانواده ش باشن. 


ولی کارش غلطه. اونا که پرروتر میشن چون خواهرش میگه تا من گفتم بیاید اومدن. منم بهش بی اعتماد میشم وقتی میفهمم از خودش درآورده.


میخواستم امشب بعد رفتن مهمونا بهش بگم که میدونم. ولی اینقدر خسته بودم که حال نداشتم. 


نمیدونم فردا صبح بگم یا بزارم بعد برگشتن از خونه مادرش؟ یا صبح بگم و بگم نمیام؟ یا بگم میام ولی میدونم دروغ گفتی؟ 


نمیدونم چرا اینجوری شده؟


۱۴ روز دیگه تولد دخترمه. همسر هنوز داره فکر میکنه که خانواده ش رو بگه یا نه! 

برادرش برگشته شهرشون ولی به من میگه خبر ندارم. 


من فعلا سعی میکنم به برنامه های خودم فکر کنم. فقط بهش گفتم یه جور نشه بیان بعد ناراحتی و جنگ اعصاب بمونه. البته اینایی که من پریشب دیدم بهشون بگی راحت راه میفتن میان و عکس می ندازن و انگار نه انگار. از بس دعوا و توهین براشون عادیه. 


دیشب تصمیم گرفتم امروز بیام سر کار. مدیرم پیگیر شده بود که حتما برم. اول گفته بودم چهارشنبه میام بعد یادم افتاد فردای شب قدره. پیش هر کس بخوام بزارمش تا صبح بیدار بوده. هرچند همسر الان هم هرشب تا صبح بیداره. ساعت خوابش بهم ریخته. خودمم یه کم زودتر از اون میخوابم.

امروز هم چندتا جلسه قرار بود بره. برای همین گفتم بزارم پیش مامانم. ولی همسر بیدار که شد گفت خودم میمونم و قرارهام رو میذارم برای فردا. 

دیدم برم بهتره. دیر بود ولی اومدم. مدیرم پیگیر پیشنهادی بود که خیلی وقت پیش داده بودم. کار سخت و زمان بریه. ولی دوست داره انجام بشه و من انجام بدم. البته که خودم پیشنهاد دادم. تا ببینم چی میشه.


یه مبلغی هم بهم داد بابت نمایشگاه کتاب احتمالا. که اصلا انتظارش رو نداشتم. اونم تو شرایط فعلی موسسه که خیلی بحرانیه. تشکر که کردم گفت یه کارهایی رو آدم دلش میخواد انجام بده. 


تاکید هم کرد بپرسم که اسمم تو لیست بیمه رد بشه. حسابدار گفت رد میشه. حق بیمه‌تونم بالاست. از مدیر سوال  که کردم گفته خودمون پرداخت میکنیم. یعنی از حقوقم کم نمیشه. 


این چیزها رو خودمم تازه میفهمم و بقیه خبر ندارن. اگر باخبر بشن ناراحتی درست میشه که البته بهشون حق میدم ولی خب باید حواسم باشه موقعیتم خراب نشه. 


کار سختیه ولی شبها باید وقتی پیدا کنم و کارهای موسسه رو انجام بدم. امروز با پررویی به مدیرم گفتم می تونم دوتا پروژه رو انجام بدم. یکی همون که مدیر پیگیرشه و یکی کار جدیدی که باز خودم پیشنهاد دادم. 


به نظر خیلی سخت میاد ولی شدنیه. 





دیشب پسرخاله همسر زنگ زد که برن بیرون و چند ساعتی باهم باشن. اصرار کردم بره. میدونستم لازم داره. قبل رفتن تلفنی ماجرای دعوا رو تعریف کرد. گفت حتما بهت میگن. صدای پسرخاله ش میومد که گفت رفتار اونا خیلی غلطه ولی توام خیلی تندی. وقتی اینجوره، قطع رابطه کن.


نمی‌دونم دیشب چی بهم گفتن. دلم میخواد به پسرخاله ‌ش بگم این رفتارا و دعواها زندگی ما رو خراب کرده. بهتره رابطه نباشه. ولی نمیشه بگم.


امروز ساعت ۷ عصر خواهرش زنگ زد خونه گفت میخواستیم بربم بیرون کلید تو قفل شکسته، در باز نمیشه! به داداشم بگو بیاد، توام بیا دعوا نشه.


پاشدیم رفتیم. همسر گفت نیا. گفتم میری دعوا میکنی با اعصاب خرد میای. البته که دوست نداشتم ببینمشون ولی مجبور بودم.


رفتیم و هم قفل رو عوض کرد هم یه کار سیم‌گشی داشتن انجام داد. قفل شکسته بود نه کلید. دو هفته س باید پول شارژ ساختمون رو بدن، هنوز ندادن. خواهرش گفت الان میخواستیم بریم بریزیم که اونم نرفتن. 


مادرش اصلا جلو نیومد با همسر حرف بزنه. خواهرشم فقط در حد دادن چهارتا آچار و پیشگوشتی حرف زد. با دخترم سرگرم بودن. بعد هی اصرار میکردن افطار بمونید! همیشه م منت دارن که بخاطر شما غذا درست کردیم. خواهرش رو بردم تو اتاق گفتم تو این شرایط که همه باهم قهرن منطقیه بمونیم؟ گفت چیزی نشده بود. داداشم شلوغ کرد! قهر نیستن که. مامان که قهر نیست! 


صد بار گفتن. هی گفتم نه. همسر هی بلند بلند گفت کارم تموم شه میریم. باز میره سفره میندازه! 


جلوی در باز اصرار کردن. همسر که زود رفته بود پایین. گفتم میخوایم جایی بربم دیر میشه. خواهرش میگه دروغ میگی جایی نمیرید! گفتم  شب قدره، میریم.


تو ماشین همسر گفت چی گفتن؟ بهش گفتم. گفت نیست با هم هستیم همش بگو بخند داریم، واجبه. گفتم انگار دعوا براشون عادیه. اگر عادیه پس چرا از داد و بیداد ناراحت میشن؟ واقعا دو روز بعد اون حرفا میتونن عادی باشن؟


به همسر گفتم خواهرش گفته چیزی نشده بود. گفتم همیشه اون هیچ کاری نگرده!



تو راه مراسم همسر گفت یه پیام بهشون بده بگو نزدیکشون هیئت معروفی هست. به نظرم کار غلطی بود ولی نه می آوردم بحث میشد. پیام که دادم خواهرش جواب داد که حوصله هیچی نداریم. با دعوای داداشم حالمون بده و دلمون شکسته و مامان کلی گریه کرده.


انتظار داشت من همدردی کنم ولی هیچی نگفتم. به من ربطی نداره. قرار هم نیست من طرفدار اونا باشم. شوهرم باعث ارتباط با اوناست والا کلا غریبه بودیم. دلیلی نداره شوهرم رو ول کنم اونا رو بچسبم. ولی اینا رو نمی فهمن. الان میخوان با من صمیمی بشن.


یه ساعت بعدش تو واتس آپ پیام داد که کجا رفتید؟ منم گذاشتم دو ساعت بعد جواب دادم. از بس فضولن به همه چی کار دارن.


امیدوارم این دیدار اجباری باعث آشتی نشه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سه دهم مبصرون بینا FT AH | اف تي آ اچ آموزش ها و ...... با میلاد رسولی Elaine هداياي تبليغاتي اسکار معرفی انواع غذاهای ایرانی و خارجی نسیم صبا